خانه ی خوبرویان خفته / یاسوناری کاواباتا / رضا دادویی / نشر سبزان و آمه /چاپ هشتم /160 صفحه / 9000 ت

 

اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد این بود که روی جلد کتاب نوشته شده بود " برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات " و " برگزیده به عنوان بهترین رمان قرن ژاپن "  کتاب خانه ی خوبرویان خفته در سال 1961 جایزه ی نوبل رو برای کشور ژاپن به ارمغان آورده و بهترین رمان قرن بیستم ژاپن شناخته شده که الحق عنوان کاملا مناسبیه .

کتاب شامل سه داستان با محتوا و فرمی مشابه  است . "دست " ، " پرندگان و حیوانات دیگر " و " خانه ی خوبرویان خفته " که در هر سه ی اونها  به بررسی ماهیت اجتماعی و فرهنگی " زن " از نگاه یا روزنه ی دید یک "مرد " پرداخته شده . در هر سه داستان راوی مردی است که با آگاهی از تفوق خود در جامعه ی ژاپن و علم به تمایل ذاتی جنس مذکر به مونث ،با تداعی خاطرات مشترکش با تمام زنان زندگی خود ، داستان زنانی را روایت می کند که کوچکترین سهمی  از لذت ، امنیت ، یا آرامش در این میان ندارند . کاواباتا سرزنشگرانه نگاه ابزاری و سوء استفاده گرانه ی جامعه ی مرد سالار را  در قالب داستانهایی سورئال به تصویر می کشد .

" دست " روایت مردی است که دست معشوق خود را برای شبی به امانت میگیرد و پس از اتصال آن به بدنش و کامیابی از آن ، دچار وحشت و جنونی میشود که ناخواسته از دست دل می کند .

" پرندگان و حیوانات دیگر " در مورد مرد پرنده بازی است که به شدت از ایجاد وابستگی های ناگسستنی واهمه دارد . او شیفته ی دلخوشی ها و لذت های زودگذر است . در این داستان پرندگان برای او همچون زنان زندگیش هستند که یکی یکی آنها را با بی تفاوتی محض وارد زندگیش کرده و پس از بهره بردن چند روزه از وجودشان آن ها را نابود می کند .

" خانه ی خوبرویان خفته " روایت عشرتکده ایست که تنها میزبان پیرمردانی است که قوای جنسی خود را از دست داده اند . پیرمرد داستان " اگوچی " با آرمیدن کنار این دختران جوان تمام زنان زندگیش را بخاطر می آورد . گویی اندان دختران آیینه ای می شود رو به گذشته ی او .

کاواباتا فرم ویژه ای از سورئال را ارائه میدهد . او چنان در ارائه ی این فرم جدید بی تعارف عمل میکند که جای هیچ راه پس و پیش برای خواننده نمیگذارد . یا باید همان ابتدا با خواندن نخستین جمله "دختر گفت : می تونم یکی از دست هامو واسه امشب در اختیارت بذارم ." کتاب را ببندی و کنار بگذاری ، مخصوصا اگر مثل من علاقه ای به داستان های سورئال نداشته باشی ، یا اینکه ... چاره ای نداری ! طعمه را گاز زده ای و باید تا تهش بروی . نویسنده در همان جمله ی اول تله گذاشته و چنان گیرت می اندازد که نتوانی کتاب را زمین بگذاری .

"راستی ، روابط یک مرد شصت و هفت ساله با دختری کوچک که به زور او را خوابانده بودند ، چه نامی می توانست داشته باشد ؟ ذکاوت ، فرهنگ ، تمدن ؟ یا بربریت و وحشیگری ؟ آن دختر نمی دانست چه کسی نزد او آرمیده است . روز بعد هم کسی چیزی به او نمی گفت . ایا او  یک بازیچه بود ؟ آیا او یک قربانی بود ؟اگوچی تنها چهار بار به آن خانه آمده بود و احساس می کررد هر ملاقات جدید ، در واقع باعث ایجاد نوعی کرختی جدید در او می شود و این احساس آن شب خاص از همیشه قوی تر بود ."

کتابهای خونده شده ی آماده ی معرفی

هربار که بعد از مدتهای نسبتا طولانی تصمیم میگیرم دوباره به وبلاگ سری بزنم،  محبت های همیشگیتون منو شرمنده میکنه.  بعد یاد روزایی میفتم که هفته ای یک معرفی داشتیم و گاهی معرفی دوستان چند هفته ای تو نوبت مبموند تا رو وبلاگ قرار بگیره. ایام خوشی که ...

نمیدونم اونموقع ها کتابخونا بیشتر بودن یا هنوز کانال ها و اینستاگرام رو سرمون آوار نشده بود.

اما من هنوز همه ی سعیم رو میکنم که چراغ این وبلاگ روشن بمونه.

اگر اهل گردش تو اینستاگرام هستید،  هشتگ #میشی_میگه_بخون رو دنبال کنید.

اونجا هم هفته ای یک کتاب معرفی می کنم.

به اینجا هم رونق میدم.

منتطر باشید

دختری در قطار / پائولا هاوکینز / مهرآیین اخوت /انتشارات هیرمند /411 صفحه /23000 تومان

" احساس میکنم خائنم . تازه چند ساعت قبل از پیشم رفته و من دارم می روم کمال را ببینم . بار دیگر مردی را ببینم که مطمئنم همسر او را کشته . بچه اش را کشته . حالم بد است . نمی دانم باید نقشه ام را به او می گفتم یا نه ، نمی دانم باید توضیح می دادم برایش که این کار را به خاطر او انجام می کنم یا نه . اما راستش مطمئن نیستم این کار را به خاطر او انجام می دهم واقعا هم نقشه ی خاصی ندارم ."

همیشه از کتاب هایی که روایت موازی دارند بدجوری خوشم میومد . وقتی صفحه ی اول کتاب رو باز کردم که شروع کنم به خوندنش ، یک دفعه یاد کتاب دل انگیز "کفش های آبنباتی " افتادم که من عاشقشم . بعد گفتم : نمیشه نادیده ات گرفت ، دختری در قطار ! و از همون روز کتاب از دستم نیفتاد . کشش جادویی ای در بین صفحاتش نهفته است . باید بدونی چی پیش میاد ، چون واقعا غیرقابل پیش بینی ه .

شخصیت های کتاب به شدت افسارگسیخته و غیرقابل پیش بینی هستند و هر کدومشون قابلیت این رو دارند که شخصیت اصلی نام بگیرند . اینجوری ه که میگن هر شخصی شخصیت اول و تاثیرگذار زندگی خودشه ! یه وقتی میگی : نه ، دیگه امگان نداره مگان یا ریچل همچین کاری رو انجام بده و یه دقیقه بعد در کمال تعجب می بینی دقیقا همون کار رو انجام داده و تو فقط بهت زده میمونی که : خدایا ، حالا چی پیش میاد !؟

نحوه ی روایت داستان هم خیلی جالب و هماهنگ با نام و تم کتاب ه . نویسنده مثل یه قطاری بین شخصیت ها در رفت و آمده ، از این رو ،سطر به سطر  کتاب پر از تنش و هیجان ه و هیچ جایی به حالت سکون تبدیل نمیشه .

در آخر باید بگم تم داستان و فضای سردش منو یاد کتاب "اتاق" انداخت . دوس دارم کسانی که کتاب رو خوندن نظرشون رو در این باره بهم بگن !

 

 

بیا با جغدها درباره ی دیابت تحقیق کنیم / دیوید سداریس / پیمان خاکسار / نشر چشمه / نشر چرخ / 183 صفحه

 

اول معرفی یه غر بزنم به جون نشر چشمه که تازگی ها یاد گرفته کتابهاش رو با برگه ی کاهی و بد رنگ میزنه . و طرح جلد کتابای نویسنده های خارجی اش رو هم که تغییر داده و نظم کتابخونه ی من و بهم زده . در مورد اول ، بسیار بسیار امیدوارم که این کاغذها ، جزو کاغذهای بازیافتی باشند و من مجبور بشم غر م رو پس بگیرم و ازشون تشکر کنم . در مورد دوم هم که کاری از دست کسی بر نمیاد !

خدا رو شکر نیازی نیست نویسنده یا مترجم رو معرفی کنم . به قدری پر آوازه هستند که نیازی به تعریف نباشه . البته تو هر پستی نگاه کنید من سه صفحه در موردشون تمجید نوشتم !اگه بازم دوس دارید بخونید روی نام پیمان خاکسار تو قسمت هشتگ ها کلیک کنید .

طبق روال معمول کتاب های سداریس ، باید انتظار این رو داشته باشی که با خوندن هر سطر ش بلند بلند و از ته دل بخندی و بگی : سداریس ، تو یه دیوونه ای ! پس بهتون توصیه میکنم ، تو خلوت خودتون بخونیدش و از خواندن کتاب در اماکن عمومی ، اتوبوس ، مترو ، سالن انتظار مطب دکتر و غیره جدا خودداری کنید . چون غیر کتابخون ها ، توانایی درک این قضیه رو ندارند. حالا هر چقدر هم که براشون توضیح بدی : آخه این سداریس داره قلقلکم میده !!!!!

یه نکته ی دیگه که گفتم حتما یادم باشه که باهاتون در میون بذارم اینه که وقتی نوشته های سداریس رو میخونی حس می کنی چقدر مردم همه جای دنیا شبیه به هم ان . مثلا  درسته که آمریکایی ها  با آبگوشتشون پیاز نمیخورن ولی خیلی خیلی شبیه به مردم اسیا فکر میکنن ، حتی عمل میکنند ! یا توصیفاتی که در مورد مردم آسیای دور و پاریس و بقیه جاها تو نوشته هاش میخونی . فک کنم باید اول کتاب رو بخونید ، بعد متوجه میشید دقیقا منظور من چیه !

" هنک واحدی در یک مجتمع نوساز اجاره کرد و چند ماه بعد مرد ، هنوز چهل سالش هم نشده بود .

پرسیدم : از چی مرد ؟

-قلبش وایساد . این جوابی بود که شان به من داد .

گفتم : خب ، آره ، قلب هر کی که می میره وایمیسته . یه چیز دیگه بوده .

-قلبش وایساد ! "

اگه با خوندن این چند خط خنده تون نگرفت اصلا سراغش نرید . ولی تو رو خدا ، اوقات خوش با سداریس بودن رو از دست ندید .

کتابخانه عجیب / هاروکی موراکامی / بهرنگ رجبی / نشر چشمه / چاپ دوم / 92 صفحه / 12000 تومان

 

" نشستم روی تخت و سرم را گرفتم توی دست هام . چرا باید چنین اتفاقی برای من بیفتد ؟ تنها کاری که کرده بودم این بود که رفته بودم به کتابخانه چند تا کتاب قرض بگیرم .

آقا گوسفندیه دل داری ام داد که " خیلی سخت نگیر ! برات یه کم غذا می آرم . غذای داغ خوش طعم سرحالت می آره ."

پرسیدم " جناب آقای گوسفندی ، اون پیرمرده برای چی میخواد مغز من رو بخوره ؟"

"چون مغزی که پر علم باشه ، خوشمزه ست . دلیلش اینه . این جور مغزها خوش طعم و خامه مانندن . تازه با این که خامه مانندن ، یه جورایی رگه رگه هم هستن . "

" پس برا خاطر اینه که می خواد من یه ماه بشینم این جا و اطلاعات پر کنم توش ، که بعد هورت بکشدش بالا ؟"

"برنامه همینه ."

دیگه این روزا هر کتابخونی حداقل یکی از آثار موراکامی رو خونده . نویسنده ای که عاشق موسیقی ه و یه زمانی کافه دار بوده و حالا تمام وقت می نویسه . تعداد زیادی از کتاب هاش ، با تم سورئال مخصوص به خودش ، خیلی از کتابخون های ایرانی رو مجذوب خودش کرده . مشهور ترین رمان ش هم " کافکا در کرانه " است که توسط انتشارات نیلوفر چاپ شده و اگر تا حالا نخوندینش ، خیلی تند و سریع برید سراغش . بعد کم کم داستان های کوتاهش رو بخونید .

کتابخانه ی عجیب هم مثل یه خواب می مونه . انگار که تو و موراکانی همزمان دارید یه خواب مشترک می بینید . یه رویای کابوس وار داخل یه کتابخونه .

حجم داستان خیلی خیلی کمه و شاید خوندنش بیست دقیقه هم وقتتون رو نگیره . نصف حجم کتاب هم شامل تصاویری ه که از متن اصلی کتاب گرفته شده و چون همه ش هم رنگیه ، قیمت کتاب رو به یه حدی رسونده که موقع خرید ، احتمالا با خودتون بگید ، بهتره بیخیالش شم .

غیر از این ها ، زبان داستان هم محاوره ایه و ترجمه اش حرف نداره .

کتابهای بعدی که معرفی اش رو تو وبلاگ میذارم : "بیا با جغدها درباره ی دیابت تحقیق کنیم " و " لذتی که حرفش بود "

 

بی نام / جاشوا فریس / لیلا نصیری ها / نشر ماهی / 307 صفحه / 16000 تومان

روایت مرد بی وطن

"مقابل یکی از آن سینماهای چندسالنه ایستاد و فهرست فیلم ها و ساعات اکرانشان را خواند . در جریان گزارش های سینمایی روز نبود ، اما می توانست از روی نام فیلم ها بفهمد کدامشان تریلر سیاسی است و کدام کمدی رمانتیک یا انیمیشن . بدجوری دلش میخواست برود تو . آن جا صندلی گرم و نرمی انتظارش را می کشید و از هوای سرد در امان بود . می توانست به جای آن که چند ساعت آتی را روی نیمکتی بنشیند و غرق افکار تیره و تارش شود ، فارغ از هر فکر و خیالی سرگرم باشد .

با آن که مطمئن نبود کار درستی می کند یا نه ، بلیتی خرید . همان پانزده دقیقه ی اول حوصله اش سررفت و چرتش برد . تیتراژ پایانی فیلم بود که بیدار شد . به سالن دیگری رفت و به تماشای داستان مهیجی نشست که چون نیمه ی اولش را ندیده بود ، به نظر رسید داستانش آن قدرها آبکی نیست . وقتی این فیلم هم تمام شد ، از ساختمان بیرون آمد و بلیت دو ساعته ی دیگری خرید . یک فیلم دیگر هم دید و در نیمه ی فیلم چهارم بود که ناچار شد از آن نسیان گرم اعیانی پا به دل راهپیمایی آتشینی بگذارد که آسایش احمقانه ای که پیش از این چشیده بود طاقت فرساترش می کرد . "

همیشه سعی می کردم اصلا سمت کتاب های نارنجی نشر ماهی نرم ، نمی دونم هم چرا ؟!ولی وقتی فروشنده این کتاب رو گرفت جلو صورتم و گفت حرف نداره و بعدش هم با بیگانه ی کامو مقایسه اش کرد ، گفتم گاهی باید یه استثناهایی قائل شد  J حدود یک هفته ای توی قفسه ی کتاب هام بود ، با اینکه یه عالمه کتاب دست نخورده دیگه قبل از این وارد کتابخونه ام شده بودند و تو صف انتظار این پا و اون پا می کردند ، فک کردم الان وقتش رسیده که بی نام رو بخونم .

روایت داستان ، مربوط میشه به وکیلی که یه زندگی ایده آل داره و با شروع بیماری ناشناخته اش تمام زندگی اش بهم میریزه . بیماری ناشناخته ای که متخصصان فیزیولوژی و سایکولوژی کوچکترین اطلاعی درباره ی آن ندارند .

روند داستان به شدت کند و کش دار ه و عملا از صفحه ی دویست به بعد داستان با ریتم ثابت باعث کسالت و بی حوصلگی خواننده میشه . البته ، به نظر میرسه این بخشی از استراتژی نویسنده برای ایجاد هم حسی در خواننده باشه .

ترکیب شخصیت وکیل متبحر ، زندگی در قلب نیویورک و به ناگاه پیدا شدن سر و کله ی یه بیماری این وسط ، منو یاد فیلم های هالیوودی میندازه . با وجود ناشناخته بودن ماهیت بیماری ، داستان به شدت آشنا و تکراری ه و تنها نقطه ی قوتش میتونه حس همذات پنداری فوق العاده ای باشه که بر میگرده به اینکه هر انسانی وقتی یه کوچولو  خوشبختی تو زندگیش حس میکنه ، یه ندایی ته قلبش ( با یه نیشخند شیطانی!)  میگه : هی ، من حواسم بهت هست ...

زندگی منفی یک / کیوان ارزاقی / انتشارات هیلا / چاپ اول /247 صفحه / 9500 تومان

 

شورشی یک نفره علیه جامعه ی مردها

 

شاید بتوان گفت جزو نادرترین اتفاقات تاریخ به حساب می آید  که من به غیر از کتاب های سیمین دانشور عزیزم ، نادر ابراهیمی و عباس معروفی ، کتابی از نویسنده های ایرانی انتخاب کنم . نه اینکه قصدم زیر سوال بردن هنر و دانش این عزیزان باشد ، به هیچ وجه . صرفا ذائقه ی کتابخوانی ام اینگونه شکل گرفته . اما در کمال تعجب این بار به قدری داستان به دلم نشست و به حدی شیفته ی شخصیت پردازی دقیق و در عین حال دوست داشتنی نویسنده شدم که به گمانم بهتر است تجدید نظری درباره ی ذائقه ی کتابخوانی ام انجام بدهم .

زندگی منفی یک ، روایت زندگی های هر روزه و عشق های هر ساعته است. داستان زندگی های پر رنگ و لعاب امروزی که هر قدر هم دهان پرکن باشند ، از محتوا خالی اند . داستان عشق و وفاداری و مردانگی و زندگی .

داستان ساده و نثر روان است . شخصیت ها محدود و در عین حال گره های کوچکی این جا و آنجای داستان رخ می نماید . ولی انصافا نویسنده در ایجاد حس همدلی استادانه کار کرده ، شخصیت ها به قدری آشنا هستند انگاری از جمع دوستان یا آشنایان شما انتخاب شده اند .

" صابر مثل جنینی در شکم مادر به خودش می پیچد . آرام و قرار ندارد . ملافه ی نازکی که به دست و پایش تابیده ، کنار می زند . بی تاب است .چند بار به چپ و راست می چرخد . پاهایش را در شکمش جمع می کند . روی تخت مچاله می شود . برمی گردد طاق باز می خوابد . دست و پایش را باز می کند . عرق کرده ، بدنش خیس شده . خیسی سر و گردنش ، ردی روی بالش انداخته . هوای اتاق خواب گرم است ولی نه آن قدر که رکابی به تنش بچسبد .

صدای گریه ی تارا به گوش می رسد . یکی از مردها موی تارا را در مشت می گیرد . تارا ضجه می زند . صورتش خونین است . مرد از سر شهوت می خندد . صدای خنده اش توی خرابه می پیچد . صابر داد می زند . صدایش به گوش هیچ کسی نمی رسد . مرد موهای بلند تارا را د.ر دستش می پیچد ..." 170

 

جزء از کل - استیو تولتز - پیمان خاکسار - نشر چشمه -656 صفحه - 40000 تومان

 

"فکر کردم ستارگان نقطه هستند ، بعد فکر کردم هر انسان هم یک نقطه است . ولی بعد متاسفانه به این نتیجه رسیدم که اغلب ما حتا توانایی روشن کردن یک اتاق را هم نداریم . ما کوچک تر از آن ایم که نقطه باشیم

. "http://www.myiranmag.com/wp-content/uploads/2015/04/jozazkol-e1429365820928.jpg

 

اگه بخوام تنها یه جمله بگم  در وصف این کتاب ، قطعا این سوال رو انتخاب میکنم که :" از یک کتاب چه انتظاری دارید ؟" و با قطعیت بهتون میگم که :" این کتاب تمام انتظاراتتون رو برآورده می کنه ."

یک سری از کتابها بدجوری به رسالت خودشون عمل میکنن و با روح و روان مخاطب بازی میکنن . جزء از کل ، دقیقا یکی از هموناست . هر صفحه که پیش میری ، ناخودآگاه یه قدم به سمت خروج از دنیای شخصیت های جذاب و معرکه بر میداری و ناخواسته ، یه حس عجیبی تو رو به بیشتر و بیشتر خوندن ترغیب میکنه .

بذارید یه چیزی  بنویسم که دیگه بین خوندن و نخوندنش دو دل نباشید : مترجمش پیمان خاکسار ه .

اینم یادداشت خود خاکسار ، که حقیقتا اشکمو در آورد :

 جزء از کل تا دو سه روز دیگر در کتابفروشی‌ها. به تک تک شما که برای اولین بار با این اثر مواجه میشوید حسودی میکنم. خیلی از شما را میبینیم که پس از نیمه شب دراز کشیدهاید و هرجمله را چندین بار میخوانید شگفت زده از این که یک نویسنده تا چه حد میتواند نابغه باشد. می بینمتان که لبتان به خنده باز میشود و چشمتان به اشک مینشیند. معادل موسیقایی این کتاب برای خودم سمفونی نهم مالر است. نه، کوارتت چهاردهم بتهوون. شاید هم پاسیون سن ماتیوی باخ. نه، همه ی اینها با هم است. این کتاب را بچشید، ببلعید، نفس بکشید. برایتان معیار سنجش باقی رمانها خواهد شد، از حجمش نترسید، از قیمتش، می بینمتان که صفحه ی ششصد با خودتان میگویید: یعنی دارد تمام میشود؟ تو را به خدا تمام نشو! فلسفه بباف مارتین، نقد کن جسپر، مزخرف بگو هری، ایراد بگیر انوک! جزء از کل کاری با من کرد که باور نمیکردم هیچ کتابی با من بکند. زندگیتان را تغییر می دهد، به معنای واقعی کلمه. یک روز از خواب بیدار شدم و ته دلم احساس عشق کردم. به دنبال منبعش گشتم و دیدم عاشق این کتابم. من این کتاب را همان قدر دوست دارم که یک انسان عزیز را. باور نمیکنید؟ بخوانید جزء از کل را، کلمات جادویی استیو تولتز را...

خب خیالتون راحت شد ؟ تمام مخاطبای کتابای خاکسار با تم ذهنی خاص کارهایی که ترجمه میکنه آشنان . پس حتی یه ریزه هم شک به دلشون راه نمیدن .

یه  روز در حالیکه غرق در صفحات میانی کتاب بوددم ، دوستم ازم پرسید : این کتاب درباره ی چیه که تو اینجور مجذوبش شدی ؟ من هم بدون اینکه سر بلند کنم گفتم : داستان یه پدر و پسره ! (باور کنید سر بلند کردن تو اون لحظه سخت ترین کار دنیا بود !)

بله ، داستان پدر و پسری که عاشقشون میشید . بیشتر از این چی میتونم بنویسم ؟

" من در مورد بی کاری ، نرخ سود ، موافقت نامه های تجاری ، حقوق زنان ، نگه داری از کودکان ، نظام بهداشتی ، اصلاح مالیاتی ، بودجه ی دفاعی ، مسائل بومیان ، مهاجرت ف زندان ها ، حفاظت از محیط زیست و نظام آموزشی حرف می زدم و عجیب اینکه با تمام پیشنهادات اصلاحی ام موافقت می شد . تبهکاران این امکان را پیدا کردند به جای زندان به ارتش بروند . کسانی که می توانستند شعور از خود نشان بدهند مشمول تخفیف مالیاتی می شدند و مالیات آدم های ترسو و ملال آور افزایش پیدا می کرد . هر سیاستمداری که حتا یکی از وعده های انتخاباتی اش را عملی نمی کرد در کوچه ی پشتی به دست مردی به اسم بروزر (قلدر)کتک میخورد . هر آدم سالمی مجبور بود از یک بیمار تا زمانی که طرف بمیرد یا بهبود پیدا کند ، پرستاری کند . براساس قرعه کشی آدم ها را برای یک روز روی کرسی نخست وزیری می نشاندیم ، تمام مواد مخدر برای یک سال قانونی می شدند تا ببینیم چه اتفاقی می افتد . حتا جنجال برانگیزترین پیشنهادم هم مورد قبول قرار گرفت . پرورش کودکان با یک باور بنیادگرایانه ی دینی و منجمد کردن ذهن کودک در دورانی که از همیشه آسیب پذیرتر است ، جرمی شبیه سواستفاده جنسی محسوب می شد . تمام این ها را می گفتم و مردم می گفتند :" باشد ، ببینیم چه کار می توانیم بکنیم !"باورم نمی شد ! "494

یه شاهکار استرالیایی !

طعم شیرین دیوانگی را بچشید .

از دستش ندید

سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش / هاروکی موراکامی / امیر مهدی حقیقت / نشر چشمه / چاپ اول / صفح

دوستای مهربون و پرمحبتم ، سلام .

ممنون که با نظرات پر مهرتون دلگرمم میکنید . دیگه دوس ندارم برای کم کاری ام دلیل بیارم . پس زود و تند و سریع بریم سراغ معرفی ...

 

" سوکورو تازاکی سال دوم کالج که بود ، از ژوئیه تا ژانویه ، به چیزی جز مردن فکر نمی کرد . در این شش ماه ، تولد بیست سالگی اش هم آمده و رفته بود . حالا دیگر  مرد شده بود . ولی این نقطه عطف خاص زندگی هم برایش معنایی نداشت . سوکورو خودکشی را طبیعی ترین راه چاره می دید و هنوز هم درست نمی دانست چرا آن روزها این قدم آخر را برنداشته بود . گذشتن از مرز زندگی و مرگ ، سخت تر از این نبود که تخم مرغ خام لیزی را ته گلو بیندازد .

شاید هم خودکشی نکرده بود چون راه خوبی به فکرش نرسیده بود ، راهی درخور حس ناب عمیقی که به مرگ داشت . ولی این راه و آن راه چه فرقی می کرد ؟ اگر دست اش به در می رسید که یک راست رو به مرگ باز می شد ، بی این که لحظه ای فکر کند ، بدون کمترین این پا و آن پا کردنی ، هلش می داد و بازش می کرد ، انگار که این هم کاری باشد از کارهای معمول زندگی . ولی در هر صورت ، خوب یا بد ، چنین دری دور و برش ندیده بود . "

سوکورو  که در دوران دبیرستان عضو یک جمع به شدت صمیمی پنج نفره بوده ، به ناگاه و بدون کوچکترین توضیحی ، از جمع کنار گذاشته می شود . همین مساله او را وارد دنیایی به شدت تاریک و منزوی می کند . تا اینکه روزی تصمیم می گیرد علت طرد شدنش از گروه را دریابد .

داستان برای من چندان چشمگیر نبود ، شاید چون در ابتدا حوادث داستان هیچ کششی نداشت و بازگویی ساده و صرفی از روابط دوستانه ی این پنج نفر بود . کمی که جلو تر می رفتی ، حس می کردی حالا ماجرا روی غلطک افتاده و این جاست که دلت نمی خواهد کتاب را زمین بگذاری یعنی دقیقا جایی که شخصیت  اصلی کتاب تصمیم می گیرد در گذشته اش کندوکاو کند و دنبال چرایی بگردد .

از نظر من  ، بیشتر از خود داستان ، عنوان کتاب به طرزی هوشمندانه انتخاب شده بود ، که تلفیقی از سه موضوع بنیادین و اساسی روایت داستان بود . سوکورو ( از مصدر ساختن ) ، بی رنگ و سال های زیارت ... !

علاوه بر این ، این کتاب هم مثل اغلب کارهای موراکامی سرشار از جملات ریز و درشت دوست داشتنی بود . من که به شخصه کتاب های موراکامی را برای همین جملات به اصطلاح قصار دوست دارم .

" می توانی روی خاطره ها سرپوش بگذاری ، ولی نمی توانی تاریخی را که این خاطرات را شکل داده ، پاک کنی . " 37

" دنیا چند نفر هم لازم دارد که خلاء درست کنند . "50

" آدم را درد است که به تفکر می رساند ، ربطی به سن هم ندارد ، چه برسد به ریش ." 50

" هر چیزی حد و مرز دارد . فکر هم همین جور . نباید از حد و مرزها ترسید ، ولی نباید از پاک کردنشان هم ابایی داشت . اگر می خواهی آزاد باشی مهم تر از هر چیزی این است : احترام به حد و مرزها و عصبانیت از آن ها . " 60

" هر آدمی رنگ خودش را دارد . "76

" باید به کامل ترین شکلی که از دستت بر می آید ، زندگی کنی . هر قدر هم سطحی و کسالت بار باشد ، زندگی باز ارزش زندگی کردن دارد . " 81

شاگرد قصاب - پاتریک مک کیب - پیمان خاکسار - نشر چشمه - 221 صفحه - چاپ دوم - 14000 تومان

 

شاگرد قصاب

 

 

اول از همه باید بابت کم کاری خودم  ازتون عذرخواهی کنم . نمی دونم دقیقا علتش چیه ، با ابن که روز به روز داریم بیشتر تو دنیای مجازی غرق می شیم ، عادت کردیم که فقط از کمبود وقت گله کنیم . در حالیکه همین دنیای مجازی که از ته دل دوستش داریم و مدام ازش بد می گیم ، یه فرصت خوبه برای کتاب خوندن ، با کتابهای نو و متفاوت آشنا شدن و خلاصه به اشتراک گذاری تجربه های کتابخوانی .

البته این ها رو نگفتم که خدایی ناکرده خودم رو تبرئه کنم  . این روزا انگاری وبلاگ ها تبدیل شدن به صفحات گرامافون و پیج های اینستاگرام و لاین و امثالهم شدن تکنولوژی بلو – ری !!!!!!! اینو نوشتم تا به خودم گوشزد کنم ، تند تند ( تندتر از این !) معرفی کتاب بذارم ، که هر وقت اومدم تو وبلاگ از کم کاری خودم شرمنده بشم .

و اما کتاب " شاگرد قصاب " که دقیقا همین الان صفحه ی آخرش رو هم خوندم و با خودم گفتم : حیف که تموم شد ، اگه تا بی نهایت هم ادامه پیدا می کرد ، هرگز ازش خسته نمی شدم . کتاب معرکه ای بود . این کتاب جزء فهرست 1001 کتابی که پیش از مرگ باید خواند هم قرار گرفته ، ولی اگه من بودم اون رو جزء اولین کتاب تو لیست خوندنم  قرار می دادم .

کتاب با این جمله شروع می شود : "وقتی جوان بودم ، بیست یا سی یا چهل سال پیش توی شهر کوچکی زندگی می کردم که همه به خاطر کاری که با خانم نوجنت کرده بودم دنبالم می گشتند ... " و بلافاصله شما را پرت می کند وسط داستان  .

 شخصیت اصلی داستان  که در اصل جامعه ، دوستان و حتی خانواده اش او را طرد کرده اند ، نمونه ی شخصیت ها ی سیاه دوستداشتنی است که در ادبیات معاصر و کاراکترهای سینمایی ، کم نیستند . فرنسیس به صورت کاملا غیر مستقیم من را به یاد شخصیت مک مورفی در فیلم دیوانه از قفس پرید می اندازد . شخصیتی که شاید برای مطالعه ی روانشناختی عالی باشد ، که چگونه ذره ذره عناصر مختلف زندگی و دیدگاه و عواطف او را به ورطه ی نابودی می کشانند .

دو  عنصر در این کتاب واقعا چشمگیر ه و پاتریک مک کیب با استادی و تسلط خیره کننده ای انها را در طول داستان رهبری کرده . یکی سیر وقایع که با دید یک روانشناس حرفه ای ، شکل گیری یک جانی رو به تصویر کشیده و دیگری حس تعلیقی که سرتاسر داستان رو فرا گرفته و واقعا سرگیجه آوره .

دوست ندارم مستقیما راجع به داستان کتاب چیزی بنویسم ، کمااینکه در همه سایت ها و خبرگزاری ها می توانید خلاصه داستان را پیدا کنید و احتمالا در کنارش این عنوان به چشمتان میخورد که شاگرد قصاب در کمتر از یک ماه به چاپ دوم رسید .

شاگرد قصاب رو بخونید . مطمئنم شما هم مثل من از آشنایی با چنین نابغه ای ( مک کیب ) هیجان زده می شوید .

< بسیار پوزش می خواهم اگر در بخش هایی از متن از زبان محاوره استفاده کردم. >